به کلبه ی کوچک من خوش آمدید
گلچین شده از همه چیز
نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار,باحال,قشنگ,سرباز, توسط آریا |

سرباز هاي دلتنگ،

چه در صلح چه در جنگ،

 سرباز هاي غربت،

محكوم ها به طاقت،

و اشك بي نهايت،

لباس هاي خاكي، هلاکی،

 سیگار های پنهان،

 یا تیغ های عریان،

 و گریه های بی جان،

 ستوه درد دوری،

 تنبیه های زوری ،

 صبوری صبوری،

غروب های دلگیر،

نگاه های شبگیر ،

و ذهن های در گیر،

 تفنگ های خسته،

غرور ها شکسته،

 دهان های بسته ،

 تمام شد ولیکن ،

تنها بودن من

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار,باحال,قشنگ,, توسط آریا |

پلک چشمان دلم افتاده است           خسته از تکرارم و بی اختیار                   

                                                      اشک بانگ آمدن سر داده است

در هوای خفته ی سرد اتاق                      بی رمق در جای خود چسبیده ام

می گزم لب را وبا چشمان باز          گوییا صد سال من خوابیده ام

حسرت باریدن باران عشق    در هوای واهی ام   

                                         آه من سر گشته ی تنهایی ام

   شیشه ها سر گشته ی گرد و غبار   

                         ای دریغا از بهار

                                              باز هم سر بر زمین بنهاده ام

عنکبوتی لانه کرده در اتاق        در کنار آن چراغ        

                       گشته آویزان ز سقف خانه ام                 

                                                        می تند تار فراق

باز هم بی اعتنا رد می شوم    از کنار لحظه ها        

                       می دهد آزار سوز ناله ام                    

                                                       جذبه ی آیینه ها

چشم بر هم می گذارم می روم          تا رهایی همچو برگ

               می روم تا نیست گردم در افق          

                                                  همره دستان مرگ....

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:کریسمس,شعر,اشعار, توسط اسماعیل |

شب است و لحظه ی حرمان مریم /  وطفلی خفته در دامان مریم

وجود نازنینش بکر و بی عیب /  خدا می داند و وجدانِ مریم

مسیح خالق و پیغمبر صلح /  گلی خوشبوی از بُستانِ مریم

همان طفلی که از روح خداوند /  نهالش تنجه زد در جانِ مریم

نه دستی بهر تیمار وجودش /  نه دارویی که بُد درمانِ مریم

دلش در معرض اوهام وحشی /  ولی چون کوه بُد پیمانِ مریم

ندای لا تَخَف لا تَحَزنوهآ /  زسوی خالقِ سبحانِ مریم

شفا بخش دل پردرد او شد /  بشد لطف خدا از آنِ مریم

.بُوَداو روح «جاوید» خداوند /  نبشته این چنین فرمانِ مریم

امیدوارم بابانوئل به جای کادوی زیبا

تقدیر زیبا برای تو هدیه بیاره

تقدیر خوب رو نمیتونی الان حس کنی

اما در آینده میفهمی بهترین آرزو رو برات داشتم

.پیشاپیش کریسمس مبارک

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار, توسط آریا |

تو در اوج بی خیالی          فارغ از رنج و ملالی

نمی بینی قلب عاشق             داره  با تو شور و حالی

نمی ده ناز نگاهت                   به من خسته مجالی

تا بشینم در کنارت           حتی دیده قاب خالی...

نیمه  شب ها هستی            روزها کمی و کاستی

در روزهای نبودنت موج صبوری و بی وفایی خویش را

آشکارا فریاد می زد گویی در التماسهایش یه جوری

فراموشی را به خانه اش دعوت می کرد....

وای نمی دانم؟؟؟؟

 

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار, توسط آریا |

کاش بودی

و میدیدی ذره ذره

جون سپردم

دوریت برام یه

سمه،سمه قطره قطره

هی میمردم

کاش بودی و نیزاشتی که منو از من بگیرن

کاش بودی و نمیزاشتی گلای باغچه بمیرن

آرزومه که یه روزی توی کلبمون

منو تو پای دل همدیگه پیرشیم

زیر سقف آرزو ها به همه دنیا بنازیم

کاشکی میشد منو بفهمی

درد پنهونمو بدونی

حرف عمری خستگیو  از تو چشمام بخونی

کاشکی بودی...

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار,عاشقی, توسط اسماعیل |

رقص دانه های برف

زیر نور چراغ های خیابان

این سوی پنجره تاریک است 

وآن سوی زمین سفید پوش می شود

...مثل عروس رویاهای غرق شده من

...بگذار بی ادعا اقرار کنم

...که دلم برایت تنگ می شود

{{...وقتی نیستی}}

...!!!دلتنگی هایم را قاب می کنم

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:شعر,اشعار, توسط اسماعیل |

!ای رفته ز دل،رفته ز بر،رفته ز خاطر

بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه

در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

 

 

ای رفته ز دل،راست بگو،بهر چه امشب

?باخاطره ها آمده ای باز به سویم

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه

!من او نیّم،او مرده و من سایۀ اویم

 

 

من او نیّم آخر دل من سرد و سیاه است

او در دل سودازده از عشق،شرر داشت

او در همه جا،با همه کس،در همه احوال

!سودای تو را ای بت بی مهر،به سر داشت

 

 

من او نیّم این دیدۀ من گنگ وخموش است

در دیدۀ او آن همه گفتار،نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ

مرموزتر از تیرگی شامگهان بود

 

 

_من او نیّم آری،لب من_این لب بی رنگ

دیریست که با خنده ای از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خندۀ جان بخش

مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

 

 

بر من منگر تاب نگاه تو  ندارم

!آن کس که تو می خواهی اش از من بخدا مُرد

او در تن من بود و ندانم که به ناگاه

!چون دید و چه ها کرد و کجا رفت و چرا مرد

 

 

من گور وی ام،گور وی ام،بر تن گرمش

افسردگی و سردی کافور نهادم

او مرده و در سینه من،این دل بی مهر

...سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:عشق,شعر, توسط آریا |

 

به گل گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من خوشگل تر است..."


به پروانه گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من زیبا تر است..."


به شمع گفتم: "عشق چیست؟" گفت: "از من سوزان تر است..."


به عشق گفتم: "آخر تو چیستی؟" گفت: "نگاهی بیش نیستم

 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:عشق,شعر, توسط آریا |

 

مي خواهم باشم! براي چشمانت! كه ستاره شبهاي تاريك من است!

براي شنيدن خنده هايت ، براي تصور آينده هاي هنوز نيامده!

آينده هايي كه هرگز نخواهند آمد و فقط در تصور ما شيرين است!

چه فرق مي كند؟ چه واقعي چه تصور!

خنده هاي توست كه دلهره هاي هميشه ام را مي ربايد!

مي ربايد و از همه حس ها آنچه به من برمي گرداني شادي و آرامش استبخند!

به خاطر كودكاني كه امشب در هر جايي از دنيا متولد شده اند.

تو كه مي خندي ، زمين آبستن كودكاني از جنس لبخند مي شود!

كودك كه باشي به خاطر كودكان كه بخندي

به كودك بودنهاشان كه مي خندي زيبا مي شوي .

بعد بشين در گوشه اي خلوت از تنهايي هايت شعرهايم را بخوان و باورم كن.

مرا و عشقم را! آنوقت ايمان دارم كه از اين بيشتر شاعر مي شوي!

كودكي اگر كه كرده باشي

اگر كه چهار دست و پا در آفتاب روي خاكهاي حياط رفته باشي!!!!! و

به ريش دنيا خنديده باشي! و رفته باشي ،

به اينهمه قصاوت كه خنديده باشي

آنوقت حتما شاعر مي شوي!كودكي اگر كه كرده باشي

مي خواهم بمانم ! ماندنم گران اگر كه تمام شود حتي!

دارم كودكي هايم را به ياد مي آورم!

تو كه مي خندي جهان به زيبايي لبخند حقيقي كودكيهايم مي شود

كودكي نكرده ام، سالهاست. حالا كه مي تواني ،

حالا كه فقط تو مي تواني بخندانيم ، بخند كه دارم باز ميگردم به كودكي

به روزهاي خنده هاي واقعي ، به روزهاي مهربانيهاي بي مهابا،

به آن روزهايي كه هنوز جدايي را نمي دانستم كه چيست

چه اهميت دارد كه كودكي كرده باشم يا نه، چه اهميت دارد؟

تو كه باشي تو كه مي خندي دوباره كودك مي شوم .

بخند…با من …براي من…همين!

هنوز دوستت دارم و هنوز همين براي ادامه حياتم كفايت مي كند
 

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:عشق,شعر, توسط آریا |

عشق یعنی مستی و دیوانگی

عشق یعنی با جهان بیگانگی

عشق یعنی شب نخفتن تا سحر

عشق یعنی سجده ها با چشم تر

عشق یعنی سر به دار آویختن

عشق یعنی اشک حسرت ریختن

عشق یعنی در جهان رسوا شدن

عشق یعنی مست و بی پروا شدن

عشق یعنی سوختن یا ساختن

عشق یعنی زندگی را باختن

عشق یعنی انتظار و انتظار

عشق یعنی هرچه بینی عکس یار

عشق یعنی دیده بر در دوختن

عشق یعنی در فراقش سوختن

عشق یعنی لحظه های التهاب

عشق یعنی لحظه های ناب ناب

عشق یعنی سوز نی ، آه شبان

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

نوشته شده در تاريخ برچسب:عشق,شعر, توسط آریا |


 

کاش در دهکده عشق فراوانی بود توی بازار صداقت کمی ارزانی بود

 

 کاش اگر گاه کمی لطف به هم میکردیم مختصر بود ولی ساده و پنهانی بود

 کاش به حرمت دلهای مسافر هر شب روی شفاف ترین خاطره مهمانی بود

 کاش دریا کمی از درد خودش کم می کرد قرض می داد به ما هرچه پریشانی بود

 کاش به تشنگی پونه که پاسخ دادیم رنگ رفتار من و لحن تو انسانی بود

 مثل حافظ که پر از معجزه و الهام ست کاش رنگ شب ما هم کمی عرفانی بود

چه قدر شعر نوشتیم برای باران غافل از آن دل دیوانه که بارانی بود

کاش سهراب نمی رفت به این زودی ها دل پر از صحبت این شاعر کاشانی بود

 کاش دل ها پر افسانه ی نیما می شد و به یادش همه شب ماه چراغانی بود

کاش اسم همه دخترکان اینجا نام گلهای پر از شبنم ایرانی بود

 کاش چشمان پر از پرسش مردم کمترغرق این زندگی سنگی و سیمانی بود

 کاش دنیای دل ما شبی از این شبها غرق هر چیز که می خواهی و می دانی بود

 دل اگر رفت شبی کاش دعایی بکنیم رازاین شعر هبود.مین مصرع پایانی

اللّهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِدا ‏وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْكِنَهُ أَرْضَك َطَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 12 صفحه بعد

.: Weblog Themes By LoxBlog :.

تمام حقوق اين وبلاگ و مطالب آن متعلق به صاحب آن مي باشد.